نوشته شده توسط : شرکت پدیده تبار

دیگر تصمیمش را گرفته بود. باید کار را تمام می‌کرد. یک هفته می‌شد که اسلحه را تحویل گرفته و شاید هزار بار لمسش کرده بود و هر بار در تصمیم خود برای اتمام کار دستش لرزید و دلش ریخت و رنگش پرید. نگاهی به ساعت انداخت، دو ساعت دیگر از راه می‌رسد. دستی بر موهایش می‌کشد، کامی از او خواهد گرفت. پولی بر روی طاقچه گذاشته و می‌رود. نیم ساعت بعد باید او برود، کتاب بر دست برای یافتن معرفت در شلوغی کسالت‌آور یک پنجشنبه تلخ. 


 داستان-قربانی؛-از-مجموعه-داستان‌های-کوتاه-تیله1

 

برای ادامه داستان کلیک کنید

داستان قربانی؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه تیله



:: برچسب‌ها: شرکت پدیده تبار, داستان قربانی, داستان کوتاه, محمد علایی, تیله ,
:: بازدید از این مطلب : 11
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 فروردين 1396 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 65 صفحه بعد