دیگر تصمیمش را گرفته بود. باید کار را تمام میکرد. یک هفته میشد که اسلحه را تحویل گرفته و شاید هزار بار لمسش کرده بود و هر بار در تصمیم خود برای اتمام کار دستش لرزید و دلش ریخت و رنگش پرید. نگاهی به ساعت انداخت، دو ساعت دیگر از راه میرسد. دستی بر موهایش میکشد، کامی از او خواهد گرفت. پولی بر روی طاقچه گذاشته و میرود. نیم ساعت بعد باید او برود، کتاب بر دست برای یافتن معرفت در شلوغی کسالتآور یک پنجشنبه تلخ.